پیچک
نفرتی که در مغزم جوانه زده و هر روز بزرگتر و پر شاخ و برگ تر میشود ، برایم کشنده شده. پیچک خونخوار کوچولو ، هر روز قد میکشد، برگ های ظریفی دارد با ساقه ای به باریکی مو, که در هر روزنه ی کوچکی از قلبت جا میگیرد. شاخه هایش را دور دست و پایم پیچانده است. احساس میکنم برای حرکت کردن مجبورم میلیون تن بار را با خودم این طرف و آنطرف بکشم.تا مرز دیوانگی فاصله ای برایم نمانده . جنازه ی نیمه جانی هستم ،افتاده وسط سالنی شطرنجی و سرد، غرق در سرخی خون که از قلبش پیچکی روییده ، سیاه و وحشی و رونده ؛از سر هر شاخه اش چکه چکه خون میچکد؛ موقع گل دادنش که برسد،من مُرده ام.
رویای ترسناکی ست. باید بلند شوم .اگر روشنایی خیال خام یک کودک نادان بود ، عیبی ندارد. دوباره پیدایش میکنم ، درحالی که رد سرخی خونم همه جا را گرفته و به کثافت کشانده است.خون، کثیفی ای که پاک و مقدس است.