۳ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است.

هر چی میگذره بدتر میشی ، هذیونات بیشتر میشن. یه حال بدیم، سرگردونم. نمیدونم کجا برم یچیزیم گمشده . منتظرم، نمیدونم منتظر چی ولی. یه حالت پس زدن و انکاری م دارم ذهنم همه چیزو داره پس میزنه.‌ دوس دارم از دست همه فرار کنم. دیگه حتی از وانمود کردن اینکه مشتاق چیزی هستم حالم بهم خورده. دیگه حتی نمیتونم برای خودم نقش بازی کنم به امید اینکه باورم بشه. من ازین درد متنفرم. نمیدونم چطوری از شرش خلاص بشم. 

سیگار جلوی اشک ریختن و میگیره. 

البته برای کسایی که همیشه قراره اشکشون هر ثانیه دربیاد:/

ب.ن: کاش سیگار داشتم، یا حال گرفتنشو 

حال و حوصله هیچی دیگه ندارم. احتمالا اینجا تنها محیط امنم باشه.حتی توی چنلم دیگه هیچی نمیذارم. کلا دیگه با هیچ پیام رسانی حال نمیکنم حوصله آدم ندارم. میخوام وقتمو با اشیاء بیجان بگذرونم. 

از ذهنم خسته‌م. 

 

نمیدونم حالا که میخوایم ازینجا جابه‌جا شیم چی میشه. خیلی بعید و نشدنیه که خوابگاه بهم بدن و وقتی به این فک کردم اگه به احتمال یه درصد قرار باشه برم خوابگاه ،پرنده‌هامو باید چیکار کنم بغضم گرفته. نمیدونم چطوری بهتر زندگی کنم. اعصابم داغونه از چیزی که توشم و از چیزی که هستم

از وقتی یادم میاد من میخوام ازین شهر برم یه شهر بزرگتر ولی خیلی طول میکشه همه‌چی . من همیشه از هر چیزی میلیون‌ها سال نوری فاصله مسافتی دارم. البته سال نوری معلومه که فاصله مکانیه:/