امروز سر عمل هرنیاینگوئینال مریض سرفه کرد، رودهش همراه سرفههه زد بیرون از اینسیژن، خیلی بامزه بود واقن.
هیچوقت فک نمیکردم چنین چیزایی بامزه و عجیبی وجود داشته باشن توو زندگیم! :/
امروز سر عمل هرنیاینگوئینال مریض سرفه کرد، رودهش همراه سرفههه زد بیرون از اینسیژن، خیلی بامزه بود واقن.
هیچوقت فک نمیکردم چنین چیزایی بامزه و عجیبی وجود داشته باشن توو زندگیم! :/
من حتی نمیتونم وقتی چشمم بهت میوفته ازت عصبانی باشم. حتی نمیتونم خشمی که دارمو بروز بدم . نمیدونم تو چی ای
نمیدونم هیچی نمیتونم بفهمم
همه چی انگار دستِ تو عه
تویی که میدونی چیکار میکنی ولی واقعاً میدونی چیکار میکنی؟! حس میکنم در برابرت ورژن جدیدی از خودمم که باهاش آشنا نیستم!
بهش فک کردم و دیدم هیچی ندارم که بگم
ریدم به این دنیایی که ساخته، ساختین یا ساختیم، هرچی،مهم نیست.
حالم بهم میخوره ازش
کاش یجایی توو دانشگا میشد پیدا کنم که شبام برم اونجا بخوابم. تو ساختمون اداریش نه خوابگاهش . شب تا صب همین بازی بازی دانشگا و شر و ورای دیگه سرم رو گرم میکرد تا وقتی روز مرگ فردا میرسید:/
کاش به جایی تعلق داشتم که شب تا صبح باید براش وقت صرف میکردم ، همهی زندگیم رو میبلعید. من باید عضو چیزی بشم که منو از دلتنگی یا نیاز به وابسته بودن به آدمی دور کنه. اینقد شلوغ و خستهم کنه که یادم نیفته کسی نیست.
ولی نمیشه همیشه
امروز کاراموزی جبرانی رو غیبت کردم. پا نشدم برم. میدونم مث سگ پشیمون میشم. لاگ بوک پر نشده رو چطوری توو یه روز پر کنم؟:/ این سوالیه که باید شنبه از خودم بپرسم.
شبها حالم بد است بیشتر اوقات. دیگر از شبها هم فراریام . شب آدم فرصت میکند بالا بیاورد ذهنیاتش را و هر چیزی که کل روز دست و پا زدهای که پس بزنی به سراغت میآید. من شبها نمیتوانم این اشک را توی حدقه نگه دارم. احساساتِ تو از چشمانم میچکد روی زمین. دوست دارم صداها را از گوشم بیندازم بیرون ولی بیشتر احساس تهی بودن میکنم .
فاطمه خیلی روح لطیفی دارد انگار. خودش هم خیلی آدم ظریفی است. دستهایش و صدایش را بیشتر دوست دارم. یعنی آن لحنی که کلمات را بیان میکند استرس های هر جمله اش را خیلی میپسندم حتی وقتی که (به) را به جای (برای) بکار میبرد به نظرم دوستداشتنی تر است.
یکبار که پاییز بود و آفتابِ نیمه مایل نصف صورتش را روشن کرده بود و نور یکی از چشمانش را روشنتر کرده بود دستهایش را به لپش مالید و در هم قفلشان کرد و در حالی که به پرچینهای رو به رو خیره بود گفت : که به نظر من چندتا زندگی وجود داره. یعنی هر کس باید چندبار به دنیا بیاد در زندگیش. چون مثلا کسی که میون دزدها به دنیا اومده حتما دست به دزدی میزنه، یا کسی که بین آدمهای درست و حسابی به دنیا آمده احتمالا دنیا را زیبا تر حس میکنه. برای همین هر کسی باید چند بار در جهانهای کوچک مختلف به دنیا بیاد تا راهش رو پیدا کنه!
آن باد ملایم پاییز و صدای فاطمه و احساسی که آن جملهها ساخت، نزدیکترین لمسِ صُلح بود.
چرا مردم توو سینما نرسیده روو شونه و گردن هم لش میکنن؟://// زیر فشار خواب نمیره اون بدن؟://
فیلم به این غیررمانتیکی :/
همین الان یه کاپل اومد کنارم نشست:////
و لازمه دو دستی دست توو دست شی؟:/ فرار میکنه؟://
و دیگه واقعاً اعصابم داره داغون میشه . چارصد باری اومدم سینما اینقد کاپل ندیدم. اصلا هیشکی نمیومد. چه خبره! زمستون همه میرن سینما ؟:/من درمورد این چیزا حداقل ترین اطلاعات رو ندارم واقعاً اگه میدونستم نمیومدم .
احساس خستگی زیادی دارم. یجور نه ی بزرگ به جهان شدم. به هر چیزی که تنهایی رو بگیره.