من نمیتوانم تو را از ذهنم بیرون کنم . نمیتوانم به چیزهایی که نیستم فکر نکنم و تو باعث میشوی آدم همه اش آرزو های مختلف را با خودش مرور کند . در واقع رویاهای مختلف را. هر بار که به مسیری که همیشه میخواستمش ولی برای داشتنش کافی نبودم فکر میکنم ، چاقویی در قلبم فرو میرود. چیزی باعث میشود که نتوانم سر پا بایستم و باید یک گوشه به ماهیچههای ضعیفم استراحت بدهم. وقتش است برای دردهای فیزیکی ام فکر درست و حسابی ای کنم ولی میدانم که اینکار را نمیکنم پس فقط حرفش را میزنم برا تو ، دوست عزیزم. تویی که هیچ شبیه واقعیتت نیستی. دلم برایت تنگ شده ؟ یکم . فقط یکم. آنقدر که هر بار به سه سال زندگی ام فکر میکنم تقریبا باید بزنم زیر گریه. ولی آدم که گریه نمیکند .من همه اش از خودم شاکی ام . من همه اش دوست دارم آدم دیگری باشم . من همه اش پاهایم درد میکند و انگار کتک خورده ام . اگر یک میلیون سال پیش بود حتما در اینجا میگفتم که ایمان دارم شیاطین مرا شکنجه میکنن و هر روز با شلاق فرشته های جهنمی بیدار میشوم و اینکار یکجور تفریح و خوش گذرانی برای شیطان های جهنمی است . دیگر رسیدیم به هذیان گویی های خیلی هذیانی و همینجا با تو خداحافظی میکنم .به امید دردهای بیشتر .