راسش حالا که تو واقعا و حقیقتا رفتی ، نمیدونم چیکار باید بکنم . این چیزی میگم واقعیه. یه حس استرس شدید و بدی دارم . ناراحتم. البته جدیدا به خودم میگم که تو که واقعاً نبودی ، ینی بودی ولی اونی نبود که من باورش کرده بودم . همون قضیه ی خودتو گول زدن و اینا . این خیلی بده که فک کنی در حد کسی نیستی. ینی آرزو کنی در حد اون باشی ، وانمود کنی ، خودتو قایم کنی که بگی آره . ولی خب نیستی دیگه . اخرشم میدونی که نیستی.
من خیلی آدم بی عرضه ای هستم . تو این سن فقط تو رو تونستم داشته باشم . تو این دنیا من فقط یه نفر رو آشنا داشتم . آدم نباید همه ی فشارو بذاره رو یه نفر . وضع خیلی بدیه:/
تو هم که منو انداختی بیرون :/ البته تو کار درستو کردی :/ ولی خب میشد منو کمتر ناراحت بکنی؟ میشد یکم مراعاتمو بکنی ؟ میشد یکم لطف کنی؟ الان که ازت بپرسن کلی هم میگی که به من لطف کردی :/
نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم :/// این سوال اصلی ترین مسیله ی بشره به نظرم:/ کلا آدمیزاد همیشه از خودش پرسیده خب بچه ها الان چه خاکی تو سرم بریزم ؟:/ بعد یه دیقه بعد پرسیده خب حالا چه خاک دیگه ای بریزم؟:/// و همینطور الکی الکی ادامه داده:/ خب که چی ؟:/
چه فایده داره خودتو جر بدی وقتی بلد نیستی عشقو ببینی . اصن نمیتونی ببینیش ، کوری . کور مطلق .