۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است.

احساس میکنم دلیلی برای زنده موندن ندارم. فک میکنم هیچ راهی نیست . «اصن دوس ندارم بشنوم یکی بیاد از شعارای کلیشه ای احمقانه ی همیشه یه راهی هست و اینا بگه» . هیچ راهی که من بخوام انتخاب کنم. خیلی چیزا در جهان هست که من تو درکشون ناتوانم ، مثل این مسیله که باید هر طوری شده به زندگی ادامه داد. چه چیزی منو به رفتن تو مسیری که تماماً برام عذاب آوره مجبور میکنه؟ چه چیزی هست که به خاطرش مجبور به ادامه باشم؟ سوالای بیجواب . 

زندگی رباتی رو نمیخوام. نمیخوام صب بیدار شم برم سرکار و شب بیام خونه بخوابم و ده سال اینکارو ادامه بدم . این برام عذاب اوره . این جهنم واقعیه. من کسیم که از اینجور زنده بودن انصراف میدم. 

میدونید من از آخرای شهریور ماه بدم میاد. البته اینو نمیدونستم تا وقتی که یکی از ادمای سر راهم بهش اشاره کرد. اون گفت از شهریورا متنفره چون ماه خیلی شلوغیه براش. برای منم شلوغ و پر استرسه .

هیچ حس انجام کارایی که براشون خیال پردازی میکردمو ندارم. اوضاع هیچ شبیه رویاها نیست:/ دوس داشتم خونه ی جدا بگیرم ولی نتونستم هیچ پولی دربیارم که بخوام اجاره رو خودم بدم :/ یا یه بخشیشو حداقل. حس بی جا و مکانی میکنم .

 

- ب.ن: میخوام اینجا بگم که من خیلی دوس دارم باهاش دوباره فیلم ببینم و جزو خوش ترین ساعتای زندگیمه :/ 

ب ب ن : بابت کرسی شعری بیش از حد عذر میخوام ولی :/

دو ماه بیشتر میشه که اینجا نیومدم . تقریبا شگفت اوره .آخه یه مدتی هر روز سر میزدم . به این مستطیل دراز و طولانی خیره میشدم_همینقد اسکل_ تازه ازینکه اون گوشه ستون آرشیو پر میشد خیلی خوشم میومد. برای منِ بی حواس یادآوری خوبیه که بدونم چند ماه از عمرمُ گذروندم [ البته بخونید حروم کردم!]

خب ... امروز چطورم و چیکار میکنم ... اول از همه ، مثل همیشه گیج ! بعدش ... تقریباا خوبم . کنکورو دادم و بی صبرانه منتظر این که چه دسته گلی به آب دادم. 

الان که دارم این رو مینویسم ، خونه بابابزرگ مرحومم و یه ماهی هست که خونه ش جای امن من و خواهرم شده. باید بگم هوای بی نظری داره . و با تعجب بسیار تقریبا هر ظهر بارون میاد !! 

و آرزوی الانم اینه که بتونم یه خونه ، جدا از پدر و مادرم، داشته باشم. یه اتاق یه سقف خیلی کوچیک . فقط دورِ دور.