کمی راه افتاده ام . میتوانم از جایم بلند شوم . راستش فکر میکنم که وقتی یک بخش امیدبخش میبینم نباید ذوق زده و خاطر جمع شوم. فقط باید تا میتوانم نگهش دارم چون نمیدانی که یک لحظه دیگر کجا هستی ، در چه حالی هستی و حتی کی هستی. بدی اش این است که بیشتر اوقات ادم سر به زنگاه شعار های زندگی اش یادش میرود. زیبایی های بسیاری را همینطوری کشتم و لحظه های خوب متولد نشده ای را سقط کردم. میدانی بیشترین حسرت را برای لحظه هایی میخورم که با تو بودم. یکبار ازم پرسیدی که بهترین معلم زندگی ات که بوده حتی یک سایت را هم میتوانی بگویی. و من گفتم هیچکس . میخواستم بگویم تو . ولی میخندیدی،نگفتم. فکر میکنم همه ی این ها را به خاطر تو فهمیده ام هرچند که نه قصدش را داشتی و نه باخبری.
چیزهای بیشتری بود که میخواستم بگویم .ولی همینقدر انگار کافی بود .