تنبـــــــور

تنبـــــــور

_ واژه‌ای که به زبان میآید ، از آغاز واژه نیست بلکه حاصل انگیزه‌ای درونی ست که متناظر با خلق‌و‌‌خوی فرد، او را به بیان واژه وامیدارد.
(فضای خالی، پیتر بروک)

_اگه فک میکنی منُ میشناسی ، لطفا این وبلاگ رو نخون .

_معمولا هروقت شاکی‌ام به این فکر میکنم که چه خوبه یه پست جدید بنویسم=!

_te.me/peidahshodeh

منوی بلاگ

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

کمی راه افتاده ام . میتوانم از جایم بلند شوم . راستش فکر میکنم که وقتی یک بخش امیدبخش میبینم نباید ذوق زده و خاطر جمع شوم. فقط باید تا میتوانم نگهش دارم چون نمیدانی که یک لحظه دیگر کجا هستی ، در چه حالی هستی و حتی کی هستی. بدی اش این است که بیشتر اوقات ادم سر به زنگاه شعار های زندگی اش یادش میرود. زیبایی های بسیاری را همینطوری کشتم و لحظه های خوب متولد نشده ای را سقط کردم. میدانی بیشترین حسرت را برای لحظه هایی میخورم که با تو بودم. یکبار ازم پرسیدی که بهترین معلم زندگی ات که بوده حتی یک سایت را هم میتوانی بگویی. و من گفتم هیچکس . میخواستم بگویم تو . ولی میخندیدی،نگفتم. فکر میکنم همه ی این ها را به خاطر تو فهمیده ام هرچند که نه قصدش را داشتی و نه باخبری. 

چیزهای بیشتری بود که میخواستم بگویم .ولی همینقدر انگار کافی بود . 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۳۸
تنبور

حالم بدجوری بد است . حس میکنم هیچ چیزی نیست که بهترش کند .هیچ کاری نیست که بخواهم انجام دهم . دوست دارم همه چیز را نیمه کاره رها کنم .درست مثل خودم. ادمی که نیمه کاره رها شده تا بپوسد. بگذار برگردیم به صبح،ولی نه از دیروز شروع شد .ولی دیشب همه ی بد بودن دیروز را فراموش کردم و گفتم به درک. من که اخرش میروم ، دیگر چه فرقی میکند .امروز اما مجبورم کرد به اینده فکر کنم.کار خوبی کرد.ولی خب زهرمارم شد. یادم امد که خیلی دورم از چیزی که وانمود میکنم  . خیلی دست نیافتنی است چیزی که خیال میکنم .واقعیت شپلق خورد توی صورتم. فهمیدم که باید بروم . من از رفتن های اجباری متنفرم. ولی من مال این حرفها نیستم . من هزار بار خواسته ام که نبازم ولی اخرش هیچ چیزی تغییر نکرده . دیگر چالشی نمیخواهم میدانی .اخرش را میدانم .صد بار تکرار شده. من بسیار پوچ و تو خالی ام . درونم هیچ است . هیچ. دوست داشتم بگویم مرا جدی نگیر من حتی خودم هم میدانم که جدی نیستم.میدانید این هذیون ها هی بالا می ایند و هی دوستشان ندارم ، هی میبینم که نمیشود این را گفت ، نمیشود آنرا گفت . اگر همه ی اینها را بگویم حس میکنم لُخت شده ام. این که هی بالا می اورم و هی بالا اورده ها را قورت میدهم حالم را بد میکند. همه چیز دلگیر و زجر اور است . این بوی گل ، این هوای خنک ، همه اش عذابم میدهد . انگار یکی چنگالش را روی سرم انداخته  . سرگیجه دارم . بدون هیچ انرژی ای دائم خوابم. منن همیشه خسته ام . نمیدانم خسته ی چه . انگار یک بار هزار تنی نامرئی به من زنجیر شده. شاید هم این خستگیِ تحملِ ریختنِ میلیون ها حرف است که رویم ریخته و من هم زیرشان در حال جان دادن هستم. نمیدانم. تنها چیزی که میدانم این ست که باید بروم . رفتن برایم حیاتی شده . چرا اینقدر طول میکشی ؟ من خسته شدم. هر روز چیز های بیشتری از من میمیرد. یک روز اعتمادم میمیرد . یک روز صداقتم . یک روز چیز های دیگر. من دایم در حال از دست دادنم . این اتاق تهوع اور گورستان من شده . نگرانم . نمیدانم نگران چه . شاید نگران مرگ یک منِ دیگر.کسی در پسِ ذهنم مشغول سوگواری است ،دلشوره ی تکه تکه شدن چیزهای دیگر بیخ خِرش را چسبیده . میترسد پست تر شود. من هیچ چیز نمیدانم . من بیش از اندازه احمق هستم. و ذهن پخش و پلایم در باتلاق گیر کرده. جنون زده ای هستم که اسیر تخیل است. 

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۳۴
تنبور

توی انیمه ی Psycho-Pass ، یه تیکه ای بود که ماسائوکا که یه مجری برای اعمال قانون بود به آکانه ،کارآگاه تازه وارد ، میگفت همه ی چیزایی که توی آکادمی یادگرفتی رو بریز بیرون،همه ی تئوریای منطقی رو. شغل ما پر از چیزای غیر منطقیه. میگفت تو دنیایی زندگی میکنی که تکنولوژی که حاصل علمه میتونه همه چیزو بخونه حتی ذهنتُ، علم توی ذره ذره ی زندگی همه ی مردم جریان داره ولی با این حال مردم هنوز از هم متنفر میشن ، حسودی میکنن، دزدی میکنن و آدم میکشن . اگه این غیر منطقی نیست، پس چیه?

با اینکه هنوز دنیای ما به پیشرفتگی جهانِ انیمه ی سایکوپس نیست و طبیعتاً آدمای امروز به پیشرفتگی اون آدما نیستن ولی این غیر منطقی بودن رو هر روز میشه دید‌. موضوع جالبیه که همیشه علم و دانش و به طور کلی اون چیزی که با کتاب ادما به هم منتقل میکنن ، باعث بهتر شدن نمیشه. منظورم اینه که گاهی اوقات کتاب باعث احمق شدن بعضی ادما میشه . و به قول ماسائوکا ،اگه این غیر منطقی نیست ،پس چیه? هر روز وگاهی هر ثانیه آدمای زیادی رو میبینم که با اینکه همه ی زندگیشون رو صرف تحقیق و یادگیری کردن، رذل تر شدن و رنگشون به جای روشن تر شدن ، تیره و تیره تر شده. و واقعاً چطور این اتفاق میفته? 

 

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۱۳
تنبور