یه مدت برام خیلی مهم بود که آروم باشم ، ولی الان برام مهم نیست . من دچار خشونت مزمنِ کشنده ای هستم که ریشه هایش هر لحظه بیشتر در مغزم میپیچد و محبتِ درون قلبم را می‌مکد .خارهایش که رشد میکند ، راه گلویم را میگیرد.از فکرم خون می‌چکد و دچار جیغ ممتدی هستم که سکوت را فریاد میزند . دوست دارم تنها به صداها گوش کنم . به صدای داد ، جیغ ، اعتراض، ضجه ،التماس .دوس دارم صدای جهان واقعی را بشنوم .این صدای واقعیت است. صدای ضجه ی ناشی از شکنجه ی ارواح سرگردان.

 I don't care if those times are over

I'm not going to live like everyone

I don't care if those times are over 

My future is living in the past

Click

 

نمیتونم نقاشی بکشم ، این قضیه داره مخمُ میخوره . تازه از وقتی بیدار شدم نمی‌دونم از چی عصبانیم. چقدر شکننده ایم ما. هوا که عوض بشه بهم میریزیم ، جامون که عوض بشه بهم میریزیم ، جواب سلاممونُ ندن بهم میریزیم ، زیاد حرف بزنن باهامون بهم میریزیم. اصلن شاید جای ما اینجا نیست که اینقدر جامون ناراحته:/

چطه؟ چه مرگته حیوون ؟:/

در حد فجیعی دوس دارم سیگار بکشم :/ ولی مامانم خونه س :// و آخرین باری که کشیدم رفتارای خشنی از خودش بروز داد :/ البته زیادم جدی نشد که خیلی داد و بیداد کنه ولی خب نمی‌دونم ...شاید یکم غیر طبیعی رفتار کردم:/ و مخفی کاری نکردم و اینا :/ به هر حال از پریروز همه ش تو ذهنمه و یه وسوسه ی کلافه کننده ای شده :// حتی دیشب تو خواب داشتم سیگار می‌کشیدم :///من نمی‌دونم کاغذ و گیاه خشک شده چه بلایی میخواد سر آدم بیاره :/بعدم چه اصراریه آدم خوشگل و سالم اصلا بره زیر خاک :/به نظرم سیگار کشیدن از معاشرت با آدما کم خطر تره :/ بعدم منکه زیاد اینکارو نمیکنم :/ چند روزی یبار دوس داشته باشم بکشم :/ شاید حتی ماهی یبار :/ نمی‌دونم چرا پدر مادر آدم اینقدر چیزای مسخره رو بزرگ میکنن :/ ده تا چیز بزرگ هست که براشون سرسوزنم مهم نیست ولی تا آدم بخواد سیگار بکشه عصبی میشن://  

بعضی وقتا حسابی احساس میکنم دیر کرده ام . برای همه چیز . برای آن آدمی که میخواستم باشم دیر کردم . این حس خیلی خیلی بد است , شبیه یک جور دل به هم خوردگی ای ست که بر اثر گذر زمان ایجاد میشود و هر چه میگذرد حال آدم را بیشتر عوض میکند . گویی یک نفر مدام درون من میمیرد .

زمان بین چهارم تا پنجم مهر کش آمد و همه اش از دیدن کابوس ساعت سه بعد از ظهر شروع شد . میدانی از این کش آمدن زمان های دپرسی ام منزجرم . رویایی که بیش از قبل ته دلم را خالی میکرد. دستانم بیشتر عرق کرد و سردم شد. درحالی که خیس عرق بودم . کاش هرگز .. هرگز ، هرگز بزرگ نمی‌شدم . کاش هرگز واقعیت این شکلی نبود.

اینکه نمیتونم دیگه هیچ وقت مثل قبل هیچی رو ببینم.... میدونی این بخش برام صدای سوتِ ناخن کشیدن روی تخته سیاهُ داره. 

نمی‌خوام تو بیداری کابوس ببینم ، من کابوس بی انتها رو نمی‌خوام.

+من بخاطر چشمای امروزم ازت ممنونم ، تا آخر دنیا.

آدمهای زیادی در اطراف همه و در سراسر جهان هستن که احساس دوست نداشتنی بودن میکنن :/ خب این یک مسئله ی کاملا طبیعیه :/ و به نظرم دیگه باید از ادامه صحبت دراین باره دست بردارن همه :/ 

گفتنش هیچکس رو آروم نکرده و هیچی رو هم عوض نکرده :/ چون اگه غیر این بود این همه مدت مردم ازش نمینالیدن به نظرم این بار بهتره بروز ندادن رو امتحان کنیم :/

اینکه مجبورم یه تجربه ی زود هنگام از دوران سالمندی انسانی رو داشته باشم ، عمیقأ عصبیم می‌کنه .عمرا اگه دوباره بخوام خودم رو تو این موقعیت بذارم :/دوست دارم توی لحظه ی لحظه‌ی زندگی کوتاهم حس آزاد بودن کنم . 

ندای درونی ای وی را شدیدا به سفر کردن فرا می خواند :/ 

من از خواب  بیدار میشم، ساعتو نگاه میکنم، منتظرم ، صورتمو می‌شورم ، به دیروز فک میکنم ، به پریروز ، به هفته ی پیش و به ماه قبل ، میرم تو آشپزخونه ، غذا میخورم، میام اتاقم، با یه کاری سرمو گرم میکنم ، شاید دوباره بخوابم دوباره بیدار میشم ، سر خودمو گرم میکنم ، میرم تو حیاط ، تو ی جاهای مختلف خونه قدم میزنم ، و شاید باز دراز بکشم . بعد ساعتو نگاه میکنم ، ساعت چهاره .چهاره لعنتی ، بعد منتظر میمونم ، شاید با یکی چت کنم ، بعد شب میشه .منتظرم . میرم تو آشپزخونه ، میرم تو اتاقم ، کامپیوترو روشن میکنم ، به وبلاگم سر میزنم ، به وبلاگ بقیه .سعی میکنم چیزی یاد بگیرم ، باز منتظر میمونم . منتظر میمونم ، منتظر منتظر منتظر ، منتظر میمونم تا خوابم بگیره ، تا بخوابم و صب دوباره با همون حس انتظار بیدار شم. من فقط منتظرم ‌‌‌‌. منتظرم تموم بشه.

به طور کلی حالم از ادم هایی که به پیشنهاد دوستی همه پاسخ مثبت میدهند و برای همه نقش بازی میکنند در حالی که با هیچکدام قلبا احساس نزدیکی ندارند ،بهم میخورد .