زمان بین چهارم تا پنجم مهر کش آمد و همه اش از دیدن کابوس ساعت سه بعد از ظهر شروع شد . میدانی از این کش آمدن زمان های دپرسی ام منزجرم . رویایی که بیش از قبل ته دلم را خالی میکرد. دستانم بیشتر عرق کرد و سردم شد. درحالی که خیس عرق بودم . کاش هرگز .. هرگز ، هرگز بزرگ نمی‌شدم . کاش هرگز واقعیت این شکلی نبود.

اینکه نمیتونم دیگه هیچ وقت مثل قبل هیچی رو ببینم.... میدونی این بخش برام صدای سوتِ ناخن کشیدن روی تخته سیاهُ داره. 

نمی‌خوام تو بیداری کابوس ببینم ، من کابوس بی انتها رو نمی‌خوام.

+من بخاطر چشمای امروزم ازت ممنونم ، تا آخر دنیا.

۱ ۰