نگاه کردن به پرواز پرنده از تهِ چاه
احساس خستگی زیادی دارم. نمیدانم تا کی باید با این پاهای سنگی راه برم. یعنی مجبور به راه رفتم باشم. دردهایم همه برگشته. بیماری مرا بلعیده. روزهایی که در بیمارستان بودم جزو بدترین روزهای زندگیام است و هرگز نمیخواهم به آن وضعیت نیاز مطلق بیفتم. اگر قرار است مریض باشم امیدوارم کُشنده باشد.
خیلی بریدهام از تو دوست عزیزم. تو دیگر برایم وجود نداری. رفتهای دیگر. ذهنم دیگر قادر به دیدن زیبایی نیست، در جوانی پیر و کند و خسته شده. بی هیچ ثمری. دوست دارم از همه چیز فرار کنم و برم در یک کشور غریبه . هزار مایل دور از آدمهایی که اسمم را میدانند . جایی که مادرم فقط بتواند به من تلفن کند. خیلی دور .خیلی خیلی دور. نمیدانم دلیل این حس چیست. به نظرم حال آدم ابتدا درد بود ،بعد با چیزهای مختلف درد را پوشاند. لحظاتی از برخی دردها هست که هیچ مسکنی نمیتواند سیگنال را بلاک کند . حتی اگر طرف را بیهوش هم کنی باز هم درد را حس میکند فقط قادر به نشان دادن حسش به ما نیست.
شاید حتی مرگ هم دردش را پایان ندهد . اگر روح و جاودانگی و این چیزها واقعی باشند. انسان چه موجودی است؟ شکنجهی مطلق؟ چهچیزی ما را به زندگی چسبانده؟عشق؟ دروغ؟ رویاهایی که اشک آدم را در میاورند؟
ب.ن: راستی از حالا به بعد میخواهم عنوان بنویسم . دلم برای روزهای عنوان داشتنم تنگ شده.