۱۵۴_
تو یکجوری هستی . یکجوری که مرا گریه می اندازد. امروز خواب تو را دیدم ، نمیدانم چندمین بدبیاری ام در روز بودی اما میدانی که من بیشتر چیز ها را در رویا تجربه میکنم. وقتی بیدار شدم همان حسی را داشتم که وقتی او رفت و هیچوقت ِِدیگر حالم را نپرسید داشتم. اگر میتوانستم از جسمم جدا میشدم و می آمدم پیش تو . تو خوشبختی عزیز من . تو که بارها با من بودی ولی همیشه آخرش قلبم شکست. هربار که می آمدی بدجوری میرفتی و پشت سرت را هم نگاه نمیکردی.طعم تلخ خیانت آخرش همیشه با تو بود. من خیلی دل تنگم . دلم برا دستهای گرمت که سالها برایم همه چیز بود تنگ شده. همیشه دوست دارم برای تو جایگزین همه ی از دست دادن هایت میبودم.
وقتی به اینجا میرسم ، دوست دارم تیکه تیکه میشدم. همیشه به نفرت میرسی. نفرت یک مرض خزنده که آدم را میبلعد. نمیتوانم با تصویر خودم در آینه کنار بیایم. یک نفر درون من فریاد میزند انگارکه من کسی را کشته ام.
من آسودگی میخواهم. کمی صلح را میخواهم که با دستهایم بسازم. نمیتوانم چشمان تو را درمان کنم، ولی به زمان امید دارم .
به نظرت گذر زمان (همه) چیز (ها) رو حل میکنه؟