۱۵۲_
دوست دارم بگویم دلم برایت تنگ شده. دوست داشتم چیزی وجود داشت تا در من این حس را به وجود آورد. گاهی آدم میخواهد چیزی داشته باشد,حتی اگر آن چیز بد باشد . فقط داشتن چیزی مهم است میدانی. آدم ناامیدی شده ام . بدترین چیز برایم این است که با افکارم تنهایم بگذاری.
میتوانم بگویم چشمانم کور شده و قلبم را سیاهی برداشته. من همیشه همین بوده ام . بالا بروی ، پایین بیایی همینی هستی که میبینی. هیچوقت نمیتوانی چیزی را تغییر دهی. یکبار در یک فیلم که یادم نیست چه فیلمی بود دختری به تصویر هایی که آدمک درونش تار و محو بود اشاره کرد و گفت ، از اینها بیشتر از همه خوشم می آید ، انگار اینگونه س که دنیای بیرون قدرت بیشتری نسبت به مرد توی تصویر دارد و مشفول بلعیدن و محو کردنش است.
جدیدا به شدت احساس متفاوت بودن هم میکنم. احساس اینکه چیزی کم دارم . این چیز میتواند بنا به موقعیت چیزهای مختلفی باشد و اینکه من در چیزهای مختلفی احساس کم بودن میکنم باعث شده کلا فکر کنم که آدم کمی هستم. البته انسان ذاتا کم است:/ یکجور احساس جاماندن میکنم میدانی.انگار هیچوقت نمیتوانی بدوی و چیزی را جبران کنی. جبران... چه واژه ی مضحکی است .
انگار برای همیشه گم شده ام .
ب.ن: به یاد یک شهریور پارسال ، در همین حوالی ساعات اولش .
فکر کنم از بیست و یکی دو سالگی فهمیدم متفاوت هستم و از اون موقع دارم با عواقبش زندگی میکنم.
😶