در این سه سال گذشته من یک انسان کاملا جدید شده ام. میتوانم بگویم با همه ی لعنتی بودن این سه سال که سراسر پر از شکست های کوچک وبزرگ است و واقعا فک می کنم مطلقا در هر پروژه ای که داشتم شکست خوردم ولی عمیقا احساس میکنم به معنای زندگی نزدیک تر شده ام . در هر لحظه ی پر از باخت و عذاب و در هر جمله ی نتوانستی ای که به خودم میگفتم ،درهر ثانیه که خودم برای خودم عریان تر می شدم ، احساس زنده بودن و زندگی داشتن می کردم . من این سالهای عمیقِ شکست که در لحظه لحظه اش توسط عزیزترین آدم های زندگی ام پس زده شده ام و لحظه لحظه اش پر است از احساس حقارت را از ته قلبِ خرد شده ام دوست دارم. من چیزی که ساخته شده را دوست دارم .
متن این پست رو که میخوندم حس میکردم خودم نوشتمش!
کلمه به کلمهش برام آشناست و رخ داده
تنها تفاوت تویِ جملهی آخرِ
من هنوز دارم میسازمش و دوستش دارم...