بعضی حرفها درست مثل شلاقند . داری گوشه‌ی خیابان راه میروی و یکهو روی سرت خراب میشوند ، داری با مادرت حرف میزنی روی سرت خراب میشوند، ساعت پنج صبح از خواب میپری و یک جمله از ناکجاآباد می‍اید و تکه تکه میکند ذهنت را برای همیشه. از آن لحظه به بعد دیگر همیشه داری می‌شنوی‌اش ، تبدیل میشوند به لحظه‌های ناگذشتنی . انگار من همیشه در آن چند دقیقه اول صبح مانده باشم. ممکن است کنار دوستت راه بروی و شلاق بخوری، حتی میان بوسیدن هم ممکن است شلاق بخوری. و من میخواهم تمامش کنند. چرا مردم اینقدر بی ملاحظه و ازخودراضی هستند.