نشسته‌ام وسط به هم ریختگی خانه‌ام . سیگار دود میکنم، suite in minor نمیدونم چی چی گوش میدهم و به این آشیانه‌ی کوچیک سر میزنم. شبها همه چیز را آماده میکنم و صبح‌ها چشم را که باز میکنم دوباره میبندم. لحظات انسان پر است از بطالتهای اغراق‌آمیز برای نمایشهای زرد بی‌هویت. معطل کردن دیگران یکجور ارزش تولید میکند که آدم را دل‌زده کرده. اینجا پر است از اجرای مراسماتی درست مانند اجرای مراسمهایی که هزارسال پیش اجدادی بدوی آنها را با همین ذهنیت برگزار میکردنند. اینجا هیچکس معنی کارش را درک نکرده و فقط لباس و اجرا و دیالوگ بالا میآورد.چیزی که در واقعیت به دلیل عدم درک و فهم معنی، ناکارامد و دست و پا زدنی کشنده است و فقط آدم را بیشتر در اعماق غرق میکند.