نمیدونم چطوری حال خودمو خوب کنم . نمیدونم چطوری این احساس بدبختی ای که دارم و کمش کنم . یادم نیست دفعه قبل چطوری حالم خوب میشد . یادم نمیاد چرا .
نمیدونم چطوری حال خودمو خوب کنم . نمیدونم چطوری این احساس بدبختی ای که دارم و کمش کنم . یادم نیست دفعه قبل چطوری حالم خوب میشد . یادم نمیاد چرا .
دلم میخواهد بروم . دوست دارم این خزعبلات را ول بکنم و بروم مردم مختلف را ببینم.استاد فرزاد میگفت خوبی این شغل این است که تنوع دارید توی روزتان . برای کسی که یکنواخت بودن داغونش میکند این یک ویژگی امیددهنده س :/ دوست داشتم بگویم برای کسایی که جایی را ندارند بروند یک شغل به من نشان بده. یک چیزی که آدم را ببلعد :/ یک چیزی که آنجا یادت برود هیچ جا را نداری که بروی.
پوستم انگار به خرگوش حساسیت دارد . به جیش خرگوش شاید . پوست پوست شده کف دستم ، چروک هم شده :/پوست تازه اش را برنمیتابم اصلا:/
ب.ن: لازم است بگویم این پست یکجور غر شدید است و من خودم با خواندن همچین پست هایی حال نمیکنم ولی با نوشتنشان چرا :/
دانشگاه جای خیلی گوهی است . هیچ چیز باحالی درونش نیست.هیچ درسی ندارد که آدم فکر کند میتواند مرهم بگذارد روی زخمش با آن. سر آدم را گرم نمیکند . حالا درس را که بیخیال بشوم . تحمل آدمهایش را ندارم.از امروز ساعت یازده که یاسینِ نمیدونم چی چی یک میلیون جزوه آورده بود پرینت بگیرد و مسئول احمق انتشارات اینقدر توانایی تصمیم گیری نداشت که به این دراز بیریخت اعتماد به سقفِ بچه پر روی از دماغ فیل افتاده ی گاو بگوید گمشو مرتیکه :/ و آدمهایی که یک ساعت دقیقا شاید بیشتر علاف این مرتیکه بودن درحالی که دقیقا یک برگ پرینت کارت ورود به جلسه میخواستند و همه یک مشت اهمال کارِ وقت تلف کن بودند که دقیقا نیم ساعت قبل امتحانشان میخواستند کارتشان را پرینت بگیرند ، هنوز عصبانیم و احساس میکنم حالم دارد بهم میخورد. علاوه بر لاس زدنهای تهوع انگیزش با آن دختره حرصم را بیشتر درمیآورد . و بعد هم که استاد عزیزم ماشینش گویا خراب شده بود و مرا کاشته بود و نیامد و من امروز در هدر رفته ترین حالت ممکن ، بیپول و تنها با احساس گند بدبختی رها بودم . و صف گند دانشکده ی بهداشت کوفتی را بیخیال شدم و سوار اتوبوسی شدم که مردم اینقدر شعور ندارند که در یک وسیله ی نقلیه ی عمومی قهقه نزنند و از هندزفری استفاده کنند و با تلفنشان صحبت نکنند و آن پرده های بی مصرف سرویس های دانشگاه و صندلی های زوار در رفته اش. و خواهر عزیزم که هفت بار بهش زنگ زدم در ۴۵ دقیقه و برنمیداشت و وقتی بهش گفتم کدوم قبرستونی بودی که یه جواب تماس نمیدی ده بار زنگ زدم گفت نه تو فقط هفت بار زنگ زدی :///
و وقتی ساعت دو خسته و تشنه و اعصاب ندار بودم و همه ی اشتیاقم به زندگی در اثر تابش شدید آفتاب روزهای درازِ سوزان تابستان بخار شده بود و فقط نفرت و خشم از عالم و آدم ته کاسه ی سرم ته نشین شده بود، تصمیم گرفتم با خط واحد بروم آن سر شهر بستنی ماشینی بخورم :/ و بستنی ژله ای من اصلا ژله نداشت و نمیدانم چرا آدم ها نمیتوانند بفهمند اینجا که در اتوبوس و تاکسی و هر کوفت دیگری که عمومی است و تو نمیدانی بغل دستی ات در چه وضعیتی است باید ساکت باشی و از هرگونه رفتار رو مخ اجتناب کنی :/
و یادم رفت که بگویم من از این معاون آموزشیمان چقدر بدم میآید، چقدر این آدم ادعایش باسن همه را دریده و چقدر در حرفهایش گفته که شما دانشجوها یکسری بچه ننه ی تنبلید که من وقتم را تلف شما میکنم و لیاقت ندارید آخرش هم . و من موافقم با او.و فکر میکنم اینکه بیشعوری مثل او استاد شده به دلیل این است که دانشجوهای این ناحیه یک میلیون برابر بیشعور ترند.