دیروز داشتم یک سگ را زیر میگرفتم و امروز دوس دارم بروم زیر تختی ،پشت دری گوشه ای چیزی پنهان شوم و همانجا بمیرم و هیچ کس هیچوقت جنازه ای پیدا نکند . گفتم جنازه، چقد جنازه شدن وحشتناک است چون نمیتوانی خودت را جمع کنی:/ و باید یک نفر بیاید و تو را که حالا مطلقا یک آشغال تلقی میشوی بردارد و خاک کند تا دیر نشود . و اگر دیر شود بوی گندت عالم را عاجز میکند. یکبار آرزو_ که من از دار دنیا همین یک آرزو را دارم:/ _ میگفت که کاش آدم نامرئی میشد . یعنی یکهو اراده میکرد و پوف، محو میشد و دود میشد و ابر میشد و میرفت هوا. و من به این فکر کردم که چه خنده دارِ ترسناکی میشد . مضحک بودن زندگی اینطوری چقدر شَتَلَپ تر میخورد توی صورت آدم. احتمالا همان لحظه که میمونه عقل انسانی پیدا میکرد خودش را دود میکرد و با پیدایش اولین انسان به پیدایش آخرین میرسیدیم:/ و چقد این پست کس بود و من چه حراف بیکار علافی ام.