دوست دارم در یکجایی از زندگی ام بروم و رشته ی تلویزیون و هنرهای دیجیتال بخوانم و به خودم بگویم هیی... تو یه انیماتورییی ......
دوست دارم در یکجایی از زندگی ام بروم و رشته ی تلویزیون و هنرهای دیجیتال بخوانم و به خودم بگویم هیی... تو یه انیماتورییی ......
دوست عزیزم، مثل همیشه دلم برایت خیلی تنگ شده و هیچ چیز مرا خوشحال تر از این نمیکند که تو را دوباره ببینم . مثل آن روزهایی که جای نبودنت را حس نمیکردم. تو خالص و اصیلی ، چیزی که در این دنیا نمیتوانی پیدایش کنی. میدانم این منصفانه نیست هر وقت که برج زهرمار و شاکی و ناراحتم به تو برمیگردم ولی این را بگذار به پای اینکه تو پناه امن من هستی . زمانی که سردم شده و میلرزم روی زانوهای تو اشک میریزم . و تو همیشه جواب میدهی. از گفتن این جمله خیلی بدم می آید و دوست ندارم هیچوقت در دنیای واقعی پیش کسانی که مرا میشناسند اعتراف کنم ؛ جدیدا به این پی برده ام که خیلی چیزهای خوبی هست که برای من حسی ایجاد نمیکنن. احساس میکنم درک پیرامونم کمتر شده و من ازین موضوع خیلی میترسم. از روزی که دیگر چیزهایی که دوست میداشتم تبدیل به سنگ سیاهی شوند که فقط میتوانم آنرا تماشا کنم .
راستش را بخواهی بدانی دوست عزیزم احساس میکنم آینده ام نابود شده. احساس میکنم همه چیز را از دست داده ام. و هیچ وقت روزهای خوش گذشته برنمیگردند . و من در احساس رقت انگیر بودن و شرم غرق میشوم .