من از خواب بیدار میشم، ساعتو نگاه میکنم، منتظرم ، صورتمو میشورم ، به دیروز فک میکنم ، به پریروز ، به هفته ی پیش و به ماه قبل ، میرم تو آشپزخونه ، غذا میخورم، میام اتاقم، با یه کاری سرمو گرم میکنم ، شاید دوباره بخوابم دوباره بیدار میشم ، سر خودمو گرم میکنم ، میرم تو حیاط ، تو ی جاهای مختلف خونه قدم میزنم ، و شاید باز دراز بکشم . بعد ساعتو نگاه میکنم ، ساعت چهاره .چهاره لعنتی ، بعد منتظر میمونم ، شاید با یکی چت کنم ، بعد شب میشه .منتظرم . میرم تو آشپزخونه ، میرم تو اتاقم ، کامپیوترو روشن میکنم ، به وبلاگم سر میزنم ، به وبلاگ بقیه .سعی میکنم چیزی یاد بگیرم ، باز منتظر میمونم . منتظر میمونم ، منتظر منتظر منتظر ، منتظر میمونم تا خوابم بگیره ، تا بخوابم و صب دوباره با همون حس انتظار بیدار شم. من فقط منتظرم . منتظرم تموم بشه.
به طور کلی حالم از ادم هایی که به پیشنهاد دوستی همه پاسخ مثبت میدهند و برای همه نقش بازی میکنند در حالی که با هیچکدام قلبا احساس نزدیکی ندارند ،بهم میخورد .
به نظرم امروز یه سه شنبه ی خیلی سنگینه .
گفته بودم از سرماخوردگی متنفرم ؟:/ از اون لشی :/ ازون که همه ی سر و صورتت انفجار رو فریاد میزنن :/
حالا یه حس سرماخوردگی مسخره داریا ://
بعضی وقتا میخوام قلبمو بکشم بیرون و پرتش کنم رو زمین و پامو محکم بذارم روش . دوباره و دوباره و دوباره و دوباره . اونقد که کاملا له بشه و تاوان همه ی حرفا و کارایی که بخاطرش کردم و خودمُ خُرد کردم رو بده.درحالی که دارم داد میزنم :بمیر ، بمیر ، بمیر ،بمیر
هیچوقت کسایی رو که توی وبلاگشون یا جاهای دیگه از اینکه پدر مادرشون براشون اینکارو کرده یا اونکارو کرده مینویسن رو درک نکردم . وقتی کسی که اعتراف میکنه حتی یبار هم وبلاگ خودش رو نمیخونه ، دیگه چه لزومی داره گفتن این چیزای ...نمیدونم اسمشو چی بذارم ، آره هر لحظه مردم میلیون ها چرند رو میگن و مینویسن ولی آخه باید یه دردی رو دوا کنه بلاخره. تو که همه چی توی دنیات عالیه ، یا حداقل تو این زمینه وضعیتت رو دوس داری و جالبه که از کار شاقه ای هم حرف نمی زنی ، دیگه چرا باید اینقد جار بزنی ?