تنبـــــــور

تنبـــــــور

_ واژه‌ای که به زبان میآید ، از آغاز واژه نیست بلکه حاصل انگیزه‌ای درونی ست که متناظر با خلق‌و‌‌خوی فرد، او را به بیان واژه وامیدارد.
(فضای خالی، پیتر بروک)

_اگه فک میکنی منُ میشناسی ، لطفا این وبلاگ رو نخون .

_معمولا هروقت شاکی‌ام به این فکر میکنم که چه خوبه یه پست جدید بنویسم=!

_te.me/peidahshodeh

منوی بلاگ

سیگار جلوی اشک ریختن و میگیره. 

البته برای کسایی که همیشه قراره اشکشون هر ثانیه دربیاد:/

ب.ن: کاش سیگار داشتم، یا حال گرفتنشو 

حال و حوصله هیچی دیگه ندارم. احتمالا اینجا تنها محیط امنم باشه.حتی توی چنلم دیگه هیچی نمیذارم. کلا دیگه با هیچ پیام رسانی حال نمیکنم حوصله آدم ندارم. میخوام وقتمو با اشیاء بیجان بگذرونم. 

از ذهنم خسته‌م. 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۲ ، ۲۱:۰۰
تنبور

نمیدونم حالا که میخوایم ازینجا جابه‌جا شیم چی میشه. خیلی بعید و نشدنیه که خوابگاه بهم بدن و وقتی به این فک کردم اگه به احتمال یه درصد قرار باشه برم خوابگاه ،پرنده‌هامو باید چیکار کنم بغضم گرفته. نمیدونم چطوری بهتر زندگی کنم. اعصابم داغونه از چیزی که توشم و از چیزی که هستم

از وقتی یادم میاد من میخوام ازین شهر برم یه شهر بزرگتر ولی خیلی طول میکشه همه‌چی . من همیشه از هر چیزی میلیون‌ها سال نوری فاصله مسافتی دارم. البته سال نوری معلومه که فاصله مکانیه:/

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۲ ، ۲۳:۳۴
تنبور

وقتی جایی برای رفتن نداری. جایی نیست . هیچکس نیست. میخواهم بروم. یکجایی که کسی مرا نشناسد. چند روز پیش داشتم به این فکر میکردم که گاهی آدم نفس میکشد اما دقیقاً برابر است با یک مرده. یعنی وقتی نباشد که تو را بشناسد هر کسی میتواند ...........حوصله تمام کردم جمله را ندارم

.گاهی حتی حوصله‌ی ضجّه زدنم نداری. حوصله توضیح و چرت و پرت گفتنهای زیر پوستی درباره حسرت و عقده‌های خسته کننده‌ات‌. من این‌قدر ناامید و غمگینم که حتی نمیتونم بوی چمنو بشنوم! حتی نمیتونم ریختن قطره های بارونو روی صورتم حس کنم . حتی نمیتونم وزش باد روی گونه‌هامو بفهمم. اینجا که منم همه چی خاکستریه و دنیا خیلی وقته که دیگه وجود نداره. 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۰۲ ، ۲۲:۲۷
تنبور

بشر چطوری درد خودش رو کم میکرد که تا الان بخواد دووم بیاره؟ لابد همیشه مواد میزده:/

شاید باید بروم خودم را در شعر غرق کنم ولی قبلا هم امتحان کردم. همیشه چیزی بود که مثل خنجر آن وسط بیاید برود توی قلب کوفتی و مغزم. یک حالت ذله شدنی دارم واقعاً و دوست دارم زودتر بمیرم:/ همه‌چیز بیش از حد بی محتواس . 

من در تنهایی و تاریکی رها شده‌ام. و دلیلش این بوده که من صفات رها شدن در تنهایی و تاریکی را دارم . من ویژگی‌ای ‌ام همین است‌. مثل ماهی‌ای که در لجن‌ها زندگی میکند اما اگر بیاوری‌لش بیرون میمیرد. من دقیقاً در همین جانک یارد روحی و روانی تخمی زندگی میکنم. اکوسیستم روانیم همین برهوت بدون عاطفه است. 

نمیدانم چرا هر بار یکی میآید از روی من رد میشود! پاسخ این سوالا کجاس؟:/ اگر قرار بود بفهمم باید تا الان میفهمیدم! 

تقریباً قید همه‌چیز را زده‌ام. دنیای عوضیتان مال خودتان. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۲ ، ۱۸:۰۶
تنبور

امروز خیلی خسته و عصبی بودم‌. واقعاً عصبی و دعوایی بودم. مثلا میخواستم با مهلا دعوا کنم فقط چون همیشه خیلی بچه و خنگ است و یا این دختره زهرا را میخواستم واقعا وقتی کنارم بود و حرارت بدنش به بدنم میخوردو چون یک ترم هفتی نابلد و چاق بود هل بدهم. گرمای بدنش عصبانیم کرده بود صدای خُرخُر نفس کشیدنش. همه‌چیز در ارتباط با حضور اون در یک اتاق با من‌. تصور کردم دارم دفتر استاد فرزاد را از روی میز پرت میکنم پایین چون داشت حین درس دادنش سر صبح وقتی توی اتاق هفت رفته بود آن ته و بچه‌ها را جمع کرده بود و من سر صبح ده دقیقه دنبالشان میگشتم ، آدامس می‌جوید و حرف میزد. حس کردم خیلی بدم آمده  از دیدنش مخصوصاً اینکه باید همه‌ش جلوی چشمم میبود و بهش نگاه میکردم. جدیدا در رفتارش یک عدم صداقت را حس میکنم. انگار او هم از همه‌چیز متنفر و خسته شده و فقط دارد وانمود میکند. انگار میخواهد بپیچاند و برود. همه‌ی این افکار را داشتم سرکوب میکردم‌ میدانستم که اینها فقط به خاطر حال بدم است. من عصبانیم و خشمم ربطی به آدامس و گرما و چاقی ندارد. میدانستم که اور ری‌اکتم. دکتر ح امروز اما آنقدرها دعوایی نبود. دوست داشتم اما به رزیدنت عوضی‌اش میگفتم تو خیلی عوضی و کثیفی و مدام کثافت کاری میکنی. بدترین سوچورها را میزنی و برایت اهمیت ندارد چون مریضت پیر است. خیلی گند میزنی کلا و خرابکاری میکنی که جمع نمیشود گاهی:/ تو بدترین و بی‌سلیقه ترین پزشکی هستی که تا حالا دیدم و جزو کثیف ترین آدمها از نظر بهداشتی به نظر میرسی.  واقعاً آدم افتضاحی است و به هیچ‌کس توحه نمیکند انگار که دیگران ارزشی ندارند. خودش بی‌ارزش است اما‌. واقعاً امروز که داشتم نگاهش میکردم از خودم پرسیدم این در خانه‌اش در زندگی خصوصی‌اش چقدر بی‌سلیقه و کثیف ممکن‌است باشد! و چقدر باید اطرافیانش را کلافه کند. از اینها بود که سر رزیدنت سال پایینی اش پشت تلفن فقط داد میزد! حالا خودش رزیدنت سال دوم شده جدیدا://نیازی هم نبود داد بزند پشت موبایل حالا یعنی تهدید یا بحث جدی نبود فقط حرف‌هایش را بلند و یکهویی میگفت :/ اینقدر نمیفهمید که توی گوش بغل دستی اش دارد داد میزند‌. واقعاً دوست دارم یکبار اتندش مچش را بگیرد و به خاطر اشتباهات قلمبه‌اش یکی بخواباند زیر گوشش چون واقعاً این چک را نیاز حیاتی دارد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۰۲ ، ۱۸:۲۳
تنبور

ازین حس متنفرم. دوباره همون حسه. ازین اضطراب خسته‌م . نمیخواستم هیچوقت دوباره این دردو داشته باشم . من بعدشو میدونم. توانایی شنیدن و دیدنشو ندارم. چقد نمیتونم نفس بکشم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۰۲ ، ۲۱:۰۴
تنبور

اینقد بدم که نمیتونم حتی درموردش حرف بزنم. حتی نمیتونم سوگواری کنم. 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۰۲ ، ۱۴:۱۲
تنبور

داشتم یک چیزی می‌خواندم که خوشم آمده بود. سرم را گرم کرده بود یادم نمیآید ولی چی! فقط میدانم که متنی بود تصویری نبود. یکچیزی بود که باید با ذهن خودم درستش میکردم طبق دستورالعملش. و من داشت خوشم میآمد از ذره ذره فهمیدنش . یادم نیست چرا. یادم است که رفتم تلگرام و آخرین حرفهای غزل را خواندم. این غزل را من اصلا نمیشناسم؛ غزل ولی خوب نوشته بود . وقتی تموم شد دیگر نفهمیدم کحا بودم و چه شد که رسیده بودم به آنجا.شاید یکی از داستان های کوتاه نجدی بود که با پایانهایشان آدم را تروماتایز میکنند.یکجورهایی به آدم شوک میدهد و پوست روح آدم به خاطر حرکت نخ‌‌های نامرئی اکلیلی(:/) قلقلکش می‌آید. بگذریم! اصلا نمیدانم چرا اینها را یادداشت کردم. احتمالأ مغزم فیوز پرانده باشد. 

امروز رقیه در کلاس غش کرد. در واقع غش نکرد بلکه یکهو زد زیر گریه. یک چیزی شبیه پنیک یا همچین چیزی. نمی‌توانست بایستد، می‌لرزید و یخ کرده بود و گریه میکرد، استاد اما گفت که یکجورهایی فینت کرده و من به این فکر کردم که استاد ازینکه از خاطرات حرفه‌ای تخمی‌اش (واقعاً کلمات دیگر در رسایی این کلمه نیستند در این مورد:/) صحبت کرده حس بدی دارد یا نه? یا اینکه اینطور مرور خاطرات واقعاً به آموزش و انتقال تجربیات کمک کرده یا همه‌ی اینها چرت و پرت است و جهان همین است و ما خیلی سوسول و مامانی هستیم. 

داشتم میگفتم که درست بغل دست من نشسته بود ولی چون خیلی به من نزدیک بود ندیدمش . حتی متوجه نشدم که زده است زیر گریه یا اینکه خودش را توی مقنعه‌اش گلوله کرده . اصلا حس نکردم دارد رنج میکشد:/ من ولی میتوانستم بغل دستی رقیه را ببینم که یک صندلی با من فاصله داشت. بغل دستی رقیه به من گفت که آب دارم یا نه? ولی من همیشه به جای آب چایی همراهم میآورم:/

بعد یکهو نمیدانم دقیقاً چه شد اما رقیه سرش را گذاشته بود روی شانه ی من و گریه میکرد و استاد هم نمیدید و من واقعاً رفتارم عادی بود:/ یعنی انگار رقیه برای اینکه خوابش گرفته اینکار را کرده یا هر چه:/ واقعاً ایده‌ای نداشتم که چرا و چطور 

وقتی بعدا توی چادرش دراز کشید و توی گودی فرورفته‌ی چشمش دریاچه‌ی اشک درست شد، من به این فکر میکردم که چه خوب میشد انگشتم را بزنم توی اشکها و صدایش را گوش کنم:// همینقد ضایع ولی واقعی!

بعد سعی کردم به خاطر بیاورم که مردم چطور رفتار میکنند . به تمام دستورالعمل‌های والد درون و بیرون و همه ی چیزهای ضبط شده‌ام رجوع کردم و یک نمایش زورکی را بازی کردم. خودم را دیدم که رفته‌ام نشسته‌ام توی سالن آن ساختمان بد قواره‌ی ناتمام و شانه ماساژ میدهم:/ 

 

اصلا هم نمیدانم چرا باید اینها را مینوشتم 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۰۲ ، ۲۱:۰۴
تنبور

یک هفته ی کامل پر از خشم و بیزاری بودم . امروز بیشتر از همیشه. میدانید چیست؟این ریاکاری و دورویی مردم حال آدم را بد میکند. اینکه یکهو همه یک دفعه چادری میشوند! اینقدر مردم مرا غافلگیر کرده ام که دچار بدبینی به عالم و آدم شدم. شبیه عصر حجر عین خلافکارها هر روز ما را از گیت رد میکنند به صف میشویم و یکی مثل کرکس آدم را میپاید و به خاطر لباس ما را تحقیر میکند بهمان میگویند که مناسب نیستیم که ایراد داریم . بهمان میگویند که میخواهیم با لباسمان جلب توجه کنیم و کرسی شعر هایی که لایقش نیستیم نثارمان میشود، میایند و روی صورتمان میشاشند و  میروند و ما فقط نگاه میکنیم. من از این همه توهین خسته ام. اینجا همه اش به آدم توهین میشود. همه به خودشان اجازه میدهند به اقتضای موقعیتشان برای آدم قلدری کنند بدون آینکه به این فکر کنند که آیا واقعا موقعیتشان هیچ ارزشی دارد یا فقط یک موضوع احمقانه است یا اینکه فقط یک استاد بی خاصیت در یک همچون دانشگاه شت و گوهی هستند . نمیدانم چرا مجبورم  بین این همه دلقک باشم. 

آنقدر بی علاقه و زده ام که حتی نمیخواهم توصیف کنم که امروز چطوری گذشت. که هر روز چگونه میگذرد. 

برای هر کاری که میکنم و هر چیزی که دوست دارم باید توضیح بدهم به آدمهایی که نمیشناسمشان. که نمیدانم از کدام جهنمی آمده اند. چرا اینها وجود دارند؟ دلیل رسیدن به این نقطه چیست؟ جوابی ندارم. من نمیدانم . من فقط جهان کوچک خودم را میخواهم . نمیخواهم لخت بگردم در انظار عمومی نمیخواهم دم به دقیقه عشقم را به رخ بکشم  نمیخواهم مواد بزنم به کسی صدمه بزنم یا هر چیز دیگری. من فقط زندگی کوچک خودم را میخواهم. اینکه هر روز یک احمق غریبه ی مریض جنسی با چشمان هرزه اش مرا برنداز نکند و مانتوی مرا سانت نزند. که نخواهم هر روز از جنسیتم متنفر باشم. 

 

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۰۲ ، ۲۳:۳۵
تنبور

دوس دارم فحش بدم فقط. به چه روزی افتادم. 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۲ ، ۱۸:۱۰
تنبور