تنبـــــــور

تنبـــــــور

_ واژه‌ای که به زبان میآید ، از آغاز واژه نیست بلکه حاصل انگیزه‌ای درونی ست که متناظر با خلق‌و‌‌خوی فرد، او را به بیان واژه وامیدارد.
(فضای خالی، پیتر بروک)

_اگه فک میکنی منُ میشناسی ، لطفا این وبلاگ رو نخون .

_معمولا هروقت شاکی‌ام به این فکر میکنم که چه خوبه یه پست جدید بنویسم=!

_te.me/peidahshodeh

منوی بلاگ

اسپویل:/

چقدر من از والتر وایت بدم میاد . ازش متنفرم. اونقد که واقعا دوس دارم بمیره:/ 

داره حالمو بهم میزنه و فک نکنم حوصله داشته باشم فصل پنج و کامل ببینم .چقد این برایان کرنستون یه آدم واقعاً تهوع‌آور و خوب بازی کرده ، واقعا احساس عصبانیت و تنفر رو تولید میکنه://

اینکه از جسی اونطوری سواستفاده کرد و زنشو جلو خواهرش اینقد بی آبرو کرد و کاری میکنه همه براش دل بسوزونن واقعا حال آدمو بد میکنه ... بقیه رو شیطان میکنه و هیچی هیچ معنایی براش نداره ...  این آدم باهوش نیست بینهایت بیشرفه و هیچی تو دنیا نیست که این بهش ایمان داشته باشه . الان دارم اون قسمتشو میبینم که هنک فهمیده اسکایلر با تد بوده و والت اینطوری جلوه داده که یه شوهر با شرف فوق‌العاده ی با فهم و شعوره که عاشق زن و خانوادشه و زنش به خاطر عذاب وجدانی که داره میخواسته تو استخر خودشو بکشه ://// 

این چیه واقعا . چرا یکی باید فن والتر وایت باشه ؟!

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۴۳
تنبور

اگه چیزی اذیتت میکنه ، اونو رها کن . اگه جایی دردسر سازه ، ازون جا برو. اگه صدایی اعصابتو خورد میکنه قطعش کن. راه حل همه چی گذشتن ازون چیزه. من باید از خودم بگذرم . ولی این جمله خیلی مبهمه برام!

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۱
تنبور

فقط اومدم بگم انیمه hellsing خیلی چرند به نظر میرسه واقعا ا اینکه اینقد ریختش خوبه ولی اصن سرگرم کننده نیست حالم بهم خورده :/ البته من فقط چارتا از ده تا رو دیدم :/ ولی قسمت چارش واقعاً داغون بود :/ عح عح عح :/ 

ا وقتی دیگه هیچکیو ندارم باهاش چت کنم و دیگه کسی که همیشه باهاش میشد درمود این چیزا حرفید دیگه نیست و کلا استفاده ا موبایلم ده دقیقه در روزه خیلی عقده ای شدم :/ برا همین اینجا دوبرابر احتمالا شر و ور بگم :/ کلا همینجاس فقط:/

دیشب یه خواب خیلی چرت و پرتی می‌دیدم که تو خواب حتی به خودم گفتم بابا این هذیونا چیه داری میبینی :// و اینکه من واقعاً نیاز دارم یکی رو جایگزین تو کنم یا اینکه دوباره همه چی درس شه تو برگردی سرجات :/ جات خیلی خالیه جون تو , دوست عزیز :/

بستنی توت فرنگیا هم دیگه خیلی شربت سرماخوردگی زیاد میریزن توش :// همه خاطرات سرماخوردگی کودکی آدم زنده میشه :/ یه قاشق بزرگ شربت که مادرت قبلش کلی به به و چه چه میکرد میگفت خیلی خوشمزه س ، حالا بگو آآا :/ بعد یه قاشق شربت میخوردی :| همین:| 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۴۷
تنبور

 

تا حد شدیدی عصبانی ام . از آن عصبانیت هایی که صد سال با آدم میمانند و هر چیز کوچکی باعث میشود در مغزت انفجار حس کنی. ممکن است سر مردم بیخودی داد بکشی و واکنشهای زیاد از حد لز خود عوضی ات بروز بدهی . ممکن است آسمون ریسمون ببافی و مردم را ذر ذهنت دار بزنی . تو حق نداری هیچ کدام را انجام دهی و این سرکوب خشم دارد مرا دیوانه میکند . فکر میکنم مشکل اساسا در فهماندن باشد . مثلا واقعا نمیدانم چگونه باید به مردم خودم را بفهمانم . بگویم چه چیزی را من نمیخواهم برایم انجام دهند یا چه چیزی را میخواهم که انجام دهند. چه چیزی حریم خصوصی آدم است و تا کجا میتوان در زندگی یک نفر دخالت کرد کی کمک کردن شما واقعا به درد بخور ست و کی دارد واقعاً گند میزند به من.ولی نه من میدانم اینهایی که گفتم هم همه اش بهانه بود . آن اصل مطلب یک چیز دیگر است. من از دست خودم عصبانی هستم چون کسی باعث شده حس احمق بودن کنم ، حس اینکه وقتم را تلف کرپم . حس ورشکسته بودن . اینکه بازنده ای .از خودم ناراحتم و از کسی که باعث شده از خودم ناراحت باشم به این دلیل متنفرم‌ . همه اش برمیگردد به خود آدم. دائم داری به خودت فحش میدهی . از دست خودت کلافه ای و حس میکنی باید سرت را بکوبی به دیوار و دیگر طاقت نداری حتی یک نفر دیگر از اطرافیانت گند جدیدی بزند چون در هر صورت به تو هم مربوط میشود‌ .

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۴۶
تنبور

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۹ ، ۱۷:۱۷
تنبور

از مشکلات تنها زندگی کردن اینه که خیلی زود میفهمی چقد اون بخش اجتماعی ذات آدم میتونه اذیتت کنه . هی آرزو میکنی کاش چند نفر دیگه بودن ، هی لذت بودن تو جمع های قبل بهت یادآوری میشه .حتی اگه بهت بد گذشته باشه . حس میکنم تک سلولی ام :/ 

هرچند که تنهای تنها نیستم و خواهرمم هست. اما سر هر دوتامون خیلی شلوغه.

ولی اوضاع بدتر از چیزیه که ازین چنتا جمله حدس زدی خواننده جان :/ علاوه بر درد بودن تو یه شهر دیگه و نداشتن حتی یک دوست در این محیط جدید ، دوستیم با کسی که همیشه باهاش در ارتباط بودم بهم خورد :/ همه ی رابطه هام مردن :/ حتی رابطه م با پدر مادرمم مرده :/ حس میکنم یه تنه ی درخت بی ریشه و شاخه م :/ یه آدم دست و پا بریده:/ بعد بدی ترش اینجاس اصن حس رغبتی ندارم کسیو ببینم :/ ینی دوس دارم ولی یه بخشی ازم اون لحظه حوصله ش سر میره و گند میزنه به همه چی ، انگار انرژی برا سلام احوال پرسی و توضیح از اول اینکه کی هستم و چی هستمو ندارم . 

وقت هیچ کاریو ندارم . وقت بیرون رفتن ، کلاس رفتن ، دوست پیدا کردن . باید بدوم . فقط وقت دویدنه:/ 

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۹ ، ۱۷:۱۱
تنبور

دوست نداشتم جای مهر در ستون آرشیو خالی باشد؛حیف شد. دست و دلم به نوشتن نمیرود . با اینکه این روزها یک چیزهایی عوض شده و میشد چیزهای جدیدی در این کوفتی نوشت ، اما من بیشتر از همیشه حس تهی بودن میکنم . یعنی... دقیقا درست نمیدانم ،این یک حدس است .هیچ چیزی برایم جدی نیست . نمیتوانم دوستت دارم هایی را که میشنوم جدی بگیرم نمیتوانم خوبی را باور کنم . برای همین فکر میکنم این جهان مضحک شاید در مغز من است . شاید من اینقدر بی حس و خالی شده ام . دیگر از دست دادن ، برایم شوکه کننده نیست. دوست داشتم چیزهای دیگری بگویم ، اما حالا حتی نمیخواهم بهشان حتی اشاره کنم . واقعا گاهی دست و پا میزنم که سکوت نکنم . مثل همین الان که جان کندم تا به آدمهایی که نمیشناسم چیزی بگویم فقط برای اینکه با "آدمی" حرف زده باشم. 

Dead leaves  1902 - By Alexander Jacques Chantorn

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۰۹:۲۵
تنبور

احساس میکنم دلیلی برای زنده موندن ندارم. فک میکنم هیچ راهی نیست . «اصن دوس ندارم بشنوم یکی بیاد از شعارای کلیشه ای احمقانه ی همیشه یه راهی هست و اینا بگه» . هیچ راهی که من بخوام انتخاب کنم. خیلی چیزا در جهان هست که من تو درکشون ناتوانم ، مثل این مسیله که باید هر طوری شده به زندگی ادامه داد. چه چیزی منو به رفتن تو مسیری که تماماً برام عذاب آوره مجبور میکنه؟ چه چیزی هست که به خاطرش مجبور به ادامه باشم؟ سوالای بیجواب . 

زندگی رباتی رو نمیخوام. نمیخوام صب بیدار شم برم سرکار و شب بیام خونه بخوابم و ده سال اینکارو ادامه بدم . این برام عذاب اوره . این جهنم واقعیه. من کسیم که از اینجور زنده بودن انصراف میدم. 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۳
تنبور

میدونید من از آخرای شهریور ماه بدم میاد. البته اینو نمیدونستم تا وقتی که یکی از ادمای سر راهم بهش اشاره کرد. اون گفت از شهریورا متنفره چون ماه خیلی شلوغیه براش. برای منم شلوغ و پر استرسه .

هیچ حس انجام کارایی که براشون خیال پردازی میکردمو ندارم. اوضاع هیچ شبیه رویاها نیست:/ دوس داشتم خونه ی جدا بگیرم ولی نتونستم هیچ پولی دربیارم که بخوام اجاره رو خودم بدم :/ یا یه بخشیشو حداقل. حس بی جا و مکانی میکنم .

 

- ب.ن: میخوام اینجا بگم که من خیلی دوس دارم باهاش دوباره فیلم ببینم و جزو خوش ترین ساعتای زندگیمه :/ 

ب ب ن : بابت کرسی شعری بیش از حد عذر میخوام ولی :/

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۲۱
تنبور

دو ماه بیشتر میشه که اینجا نیومدم . تقریبا شگفت اوره .آخه یه مدتی هر روز سر میزدم . به این مستطیل دراز و طولانی خیره میشدم_همینقد اسکل_ تازه ازینکه اون گوشه ستون آرشیو پر میشد خیلی خوشم میومد. برای منِ بی حواس یادآوری خوبیه که بدونم چند ماه از عمرمُ گذروندم [ البته بخونید حروم کردم!]

خب ... امروز چطورم و چیکار میکنم ... اول از همه ، مثل همیشه گیج ! بعدش ... تقریباا خوبم . کنکورو دادم و بی صبرانه منتظر این که چه دسته گلی به آب دادم. 

الان که دارم این رو مینویسم ، خونه بابابزرگ مرحومم و یه ماهی هست که خونه ش جای امن من و خواهرم شده. باید بگم هوای بی نظری داره . و با تعجب بسیار تقریبا هر ظهر بارون میاد !! 

و آرزوی الانم اینه که بتونم یه خونه ، جدا از پدر و مادرم، داشته باشم. یه اتاق یه سقف خیلی کوچیک . فقط دورِ دور. 

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۱۴
تنبور